دچار یک دردسر بزرگ شده بودم. سالها از روبرو شدن با آن فرار کرده اما حالا مشکل به اوج خود رسیده بود.
درمانده و سردرگم و بیاعتماد به اطرافیان
نمیدانستم چهکاری انجام بدهم، چگونه مشکلم را حل کنم یا اینکه اصلاً راهحل درست چیست؟
سالها در زندگیام یاد گرفته بودم که باید بهگونهای رفتار کنم که کسی از دستم ناراحت نشود، به کسی ضربه نزنم و مخل آسایش فردی نشوم. اما اگر قرار بود مسئلهام را حل کنم، همه این باورها زیر سؤال میرفت. علت سردرگمیهایم هم همین بود.
فکر میکردم هر تصمیمی که بگیرم، باعث ایجاد دردسر برای کسی میشود و این یعنی من دختر خوبی نیستم.
باور است دیگر و باورها فکرهایی هستند که آنقدر در درون ما قوی هستند که تبدیل به یک قانون میشود.
نمیدانستم به چه کسی برای صحبت کردن پناه ببرم.
استادم به یادم آمد. کسی که در دوره کارشناسی اصل پذیرش را از او یاد گرفتم. مردی گرم و صمیمی درعینحال چارچوب مدار. استادی که با اسم کوچک سر کلاس صدایمان میکرد، اما برای حریمهای شخصی ارزش زیادی قائل بود.
پایاننامه کارشناسی را پیش ایشان کارکرده بودم و درسهای زیادی آموختم. تصمیم گرفتم از ایشان درخواست کمک کنم. زنگ زدم به مرکز مشاورشان در گیشا به نام مهرآذر و وقت مشاوره گرفتم.
یادم است آن موقع (سال ۸۸) هزینه مشاوره ۵۰٫۰۰۰ تومان بود. من در NGO مشغول به فعالیت بودم که چون بیشتر کار داوطلبانه بود ماهانه ۱۰۰٫۰۰۰ تومان حقوق میگرفتم و این یعنی من هزینه مشاوره را فقط برای یک یا نهایتاً دو بار داشتم.
استادم به همه حرفهایم گوش داد و راهحل داد. قرار شد من دوباره نزد ایشان بروم. اما سرم را انداختم پایین و اعلام کردم که من فعلاً هزینههای مشاوره را ندارم.
سخن استادم را فراموش نمیکنم: الهه، هزینههای مشاوره فعلاً بهصورت قرض پیش خودت بمونه. من مطمئنم روزی تو خودت مدرس میشوی و به موفقیتهای بزرگی میرسی. آن روز قرضت را با من صاف کن.
خداوند این بار هم یکی از دستانش را برای یاری کردنم فرستاده بود. می دانست که با تمام وجود می خواهم تغییری ایجاد کنم اما ضعیف و ناتوان شده ام.
هیچ وقت روزهایی که به کلینیک ایشان می رفتم را از یاد نمی برم. جان پناهی ایمن که در آن وانفسای بی اعتمادی درونی و بیرونیم، با کمال میل به حرفهایم گوش می داد.
با خودم عهد کرده بودم که بعدها خوشی هایم را هم به این دفتر بیاورم تا شاید جبران غمهایی شود که به درونش تلنبار می کردم.
دختر حرف گوش کنی نبودم. ترسهایم زیاد بود و باورهای محدود کننده ام بسیار قوی.
من بارها و بارها پیش استادم رفتم. با صبر و حوصله به تمام حرفهایم گوش داد. به من کمک کرد تا باوجود همه ترسهایم، اقدام کنم و چون به من گفته بود روزی به موفقیت میرسی، من با امید به مسیرم ادامه دادم.
داستان هایم با ایشان بسیار است مخصوصا داستان کادوی تولد که حتما روزی برایتان تعریفش می کنم.
اما باید بگویم یکی از کسانی که مرا به اینجا رساند شما بودید: جناب آقای رضا ببری مددکار اجتماعی
نظرات